ملاقات (1)

امروز تکاور و صباح همدیگه رو دیدن و مثل همیشه ی اوقات بهشون خوش گذشت و جالبه بدونین مثل همیشه کار خاصی نکردن و بیشتر با هم حرف زدن و همین حرف زدن ها! کسی نمیدونه که چقدر کیف میدن و چقدر این حرف زدن ها رو دوست داریم. صباح و تکاور رفتن از یکی از آشناهای تکاور که لوازم تحریری با کلاس و شیکی داشت یه کاغذ کادوی فوق العاده زیبا خریدن و قراره که دفترشون رو با اون جلد کنن. در ضمن باید متذکر این نکته باشیم که اسم اون دفتر "سبزه" نامگذاری شده. که خودش البته ماجراهایی داره:دی. مگه نه صباح؟  

آره خلاصه. اینجوری! بعد آهااااااااااااان. اصل ماجرا رو نگفتم بهتون که! 

اصلا اصل قضیه ی دیدار امروز این بود که هوا بیست بود, محشر بود, فوق فوق فوق العاده بود:دی 

باور کنین. به همین تیغه ی آفتاب قسم:دی 

هوا ابری بود و بوی بارون همه جا رو پر کرده بود و تکاور عاشق این هواست و صبا هم به همچنین:دی. ولی تکاور بیشتر, مگه نه صبا؟ 

بعد دیگه تکاور هم تونست کلاسشو بپیچونه و به صبا پیام داد و بعد از کلی دنگ و فنگ همدیگه رو دیدن. و اتفاقات بدی هم در این اثنا رخ داد که نمیدونم میشه تعریفش کنیم یا نه. چون صبا اصلا دلش نمیخواد دیگه یادش بیاره, تکاور هم همینجور ولی خب برای اینکه خواننده ها بدونن: با یه مردک بی شعوری تکاور دعوا کرد و نزدیک بود دعوا از لفظی به فیزیکی کشیده بشه که صبا تکاور رو کشوند توی ماشین. البته اگه صبا هم اینکار رو نمیکرد تکاور اهل دعوا مرافعه نیست ولی خب بهرحال کم هم نمیاورد  جا نمیزد این لاشک باید قبول کنین:دی 

خلاصه قسمت بد ماجرا فقط همین بود دیگه و الا همه چیز دیدارمون خوب بود. زیر بارون راه رفتیم و حرف زدیم و حتی نزدیک بود بدو بدو هم بکنیم که پای صبا چون زخمی بود نمیشد اینکار رو بکنیم. یه چیز دیگه هم که باعث شد تکاور خیلی بره توی فکر و باعث بشه صبا هم توی فکر بره خبر ناگهانی بود که صبا به تکاور داد. گفت تابستون داره میره شهرشون و اونجا کارهای دندون پزشکی باید انجام بده یعنی برای تجربه کسب کردن و خلاصه که از هم دور میشن ولی گفت که 1-2 روز هم میاد مشهد و همو شاید بتونیم ببینیم. اما خبر ناراحت کننده این بود که گفت یه مدت دیگه باید برای کنکورش بخونه و وقتی برای اون شروع کنه به خوندن اصلا نمیتونیم همو ببینیم. با 10 ساعت در روز درس خوندن دیگه نفسی از آدم باقی نمیمونه واسه خوش گذرونی:دی. حالا نه اینکه خیلی هم با تکاور خوش میگذرونه! :دی 

ولی با اینکه خیلی اولش ناراحت شدم اما بعدش دیدم این موضوع ختم میشه به پیشرفت صبا و این همون چیزیه که تکاور میخواد و باید آخرش ختم بشه به پیشرفت صبا و همین بود که کمی بار اندوه رو از روی دل تکاور برداشت. بماند که هنوزم اندوهناکه. بگذریم.

دیگه همین دیگه. 

تا خط و خبر دیگر از ما, 

رخصت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد