ملاقات (۱-۲)

 خب فکر میکنم هنوز نکته هایی از ملاقات دیشب باقی موند که اینجا بهش اشاره نکردیم. 

یکی اینکه صبا دوباره به اصرار تکاور براش توی جزوه ی دانشگاهش یه صفحه متن زیبا نوشت و البته یادش رفت تاریخش رو پاش بنویسه.  

نکته ی دیگه که همه باید بدونن خداحافظی های بی رنگ و لعاب تکاور و صبائه که همونم بازم باحاله :)))) باور کنین راست میگم :)))) مثلا تصور کنین ۱ دقیقه تکاور توی ماشین کنار صبا نشسته و در حال تفکره که چه حرفی رو از قلم انداخته و چه توصیه ای رو یادش رفته که سریع یادش بیاد و بگه و فکر کنین چند دقیقه به سردی و خنکی رشته کوههای هیمالیا فضای بین اونها رو اشباع میکنه :))) خب خیلی خنکه دیگه موقع خداحافظی و جدا شدن از هم اینقدر صبر کنن. اصلا آداب و رسوم این موضوع رو هنوز یاد ندارن:دی. البته اینقدر هم قسی القلب نباشین لطفا. چون تکاور واقعا براش سخته از صبا به این سادگی و زودی جدا شه:دی, بعله. دلیل اصلیش همینه که بعد حرفهاش رو هم فراموش میکنه و به مــِن و مـــِن میوفته و بعد صبا هم همینطور و بعد فضای سرد و... :)) 

ولی روی هم رفته همه ی این اتفاقات و همه ی این ثانیه ها به طرز احمقانه ای شاید() زیبا و دوست داشتنی ان... 

  

پی نگاشت: امروز صبا کوییز زبان داره! دوستانی که اهل دعا و مغفرت هستن براش دعا کنن که خوب از پس کوییزش بربیاد. من که اهل این چیزا نیستم به خودش اطمینان دارم که از پس کوییزش بر میاد. بعله  که اگه بر نیاد این بلا سرش میاد >>>  

البته با خوشرویی تمام  

  

پی نگاشت 2: شاید اون متن زیبا رو هم که گفتم بهتون صبا برای تکاور نوشت رو اینجا در معرض دید عموم قرار دهیم.  

 

 

پی نگاشت ۳: تکاور و صبا یک نقطه ی مشترک دیگه هم پیدا کردن و اون علاقه ی هردوتاشون به سیاوش قمیشی ِ

ملاقات (1)

امروز تکاور و صباح همدیگه رو دیدن و مثل همیشه ی اوقات بهشون خوش گذشت و جالبه بدونین مثل همیشه کار خاصی نکردن و بیشتر با هم حرف زدن و همین حرف زدن ها! کسی نمیدونه که چقدر کیف میدن و چقدر این حرف زدن ها رو دوست داریم. صباح و تکاور رفتن از یکی از آشناهای تکاور که لوازم تحریری با کلاس و شیکی داشت یه کاغذ کادوی فوق العاده زیبا خریدن و قراره که دفترشون رو با اون جلد کنن. در ضمن باید متذکر این نکته باشیم که اسم اون دفتر "سبزه" نامگذاری شده. که خودش البته ماجراهایی داره:دی. مگه نه صباح؟  

آره خلاصه. اینجوری! بعد آهااااااااااااان. اصل ماجرا رو نگفتم بهتون که! 

اصلا اصل قضیه ی دیدار امروز این بود که هوا بیست بود, محشر بود, فوق فوق فوق العاده بود:دی 

باور کنین. به همین تیغه ی آفتاب قسم:دی 

هوا ابری بود و بوی بارون همه جا رو پر کرده بود و تکاور عاشق این هواست و صبا هم به همچنین:دی. ولی تکاور بیشتر, مگه نه صبا؟ 

بعد دیگه تکاور هم تونست کلاسشو بپیچونه و به صبا پیام داد و بعد از کلی دنگ و فنگ همدیگه رو دیدن. و اتفاقات بدی هم در این اثنا رخ داد که نمیدونم میشه تعریفش کنیم یا نه. چون صبا اصلا دلش نمیخواد دیگه یادش بیاره, تکاور هم همینجور ولی خب برای اینکه خواننده ها بدونن: با یه مردک بی شعوری تکاور دعوا کرد و نزدیک بود دعوا از لفظی به فیزیکی کشیده بشه که صبا تکاور رو کشوند توی ماشین. البته اگه صبا هم اینکار رو نمیکرد تکاور اهل دعوا مرافعه نیست ولی خب بهرحال کم هم نمیاورد  جا نمیزد این لاشک باید قبول کنین:دی 

خلاصه قسمت بد ماجرا فقط همین بود دیگه و الا همه چیز دیدارمون خوب بود. زیر بارون راه رفتیم و حرف زدیم و حتی نزدیک بود بدو بدو هم بکنیم که پای صبا چون زخمی بود نمیشد اینکار رو بکنیم. یه چیز دیگه هم که باعث شد تکاور خیلی بره توی فکر و باعث بشه صبا هم توی فکر بره خبر ناگهانی بود که صبا به تکاور داد. گفت تابستون داره میره شهرشون و اونجا کارهای دندون پزشکی باید انجام بده یعنی برای تجربه کسب کردن و خلاصه که از هم دور میشن ولی گفت که 1-2 روز هم میاد مشهد و همو شاید بتونیم ببینیم. اما خبر ناراحت کننده این بود که گفت یه مدت دیگه باید برای کنکورش بخونه و وقتی برای اون شروع کنه به خوندن اصلا نمیتونیم همو ببینیم. با 10 ساعت در روز درس خوندن دیگه نفسی از آدم باقی نمیمونه واسه خوش گذرونی:دی. حالا نه اینکه خیلی هم با تکاور خوش میگذرونه! :دی 

ولی با اینکه خیلی اولش ناراحت شدم اما بعدش دیدم این موضوع ختم میشه به پیشرفت صبا و این همون چیزیه که تکاور میخواد و باید آخرش ختم بشه به پیشرفت صبا و همین بود که کمی بار اندوه رو از روی دل تکاور برداشت. بماند که هنوزم اندوهناکه. بگذریم.

دیگه همین دیگه. 

تا خط و خبر دیگر از ما, 

رخصت

دوشنبه ی صبا و تکاور

ما اومدیم! تکاور و صبا! دو نفر خلاق و فیلسوف با کارهای محیر العقول در بین مردمانی که هیچ قصد ندارن چنین افرادی رو درک کنن.
بهرحال وقت میخواد تا خواننده های اینجا و آنجا و خیلی جاها با ما آشنا بشن و ما رو بشناسن. شاید پی بردن که ما واقعا با بقیه فرق داریم و شاید هم برعکس...

دیروز تکاور و صبا دوباره همدیگه رو ملاقات کردن اونم بعد از اینهمه روز و ساعاتی که توش مجبورن کلی مشغله ی فکری و ذهنی داشته باشن. اتفاقات خاصی توی این مدت زمان رخ نداد ولی روز خیلی خوبی رو براشون رقم زد، چرا که وقتی با هم بودن دیگه هیچ احساس بد و منفی و غیر دوست داشتنی دور و برشون نمی پلکید. نقطه ی عطف این دیدار 7-8 ساعتی یکی این بود که صبا جواب نامه ی تکاور رو بهش داد  (البته نه لفظی، اونم توی نامه بود:دی) و دیگری اینکه با هم تصمیمات خوبی راجع به وبلاگشون گرفتن و سومی هم 2 صفحه متن زیبایی بود که صبا به اصرار تکاور براش توی جزوه ی دانشگاهش نوشت. احتمالا توی پست بعدی متن نامه و اون 2 صفحه متن رو قرار خواهیم داد.

تازه از اینها گذشته صبا و تکاور یه دفتر توپول و خپل دارن که توش قراره خیلی چیزها نوشته بشه. یکیش اینکه قراره این دفتر هرموقع دست یکی باشه، یعنی چی؟ یعنی مثلا الان دفتر دست تکاوره و تکاور باید هرچیزی که میخواد صبا بدونه رو توی اون دفتر بنویسه با این تفاوت که مثل نامه صبا رو مخاطب اصلی حرفهاش قرار نمیده و دفعه ی بعدی که تکاور صبا رو میبینه دفتر رو باز میده به اون و باز صبا به همین شکل توی دفتر چیزی مینویسه. اینکار بخاطر اینه که توی مدتی که هم رو نمی بینن میتونن به این وسیله حرفهای جالبی رو در اختیار هم بذارن و کلی جمله ها و حرفهای خوب رو برای خودشون موندنی کنن...

زیاد نباید حرف زد. خلاصه نویسی هم جزوی از کار ماست در غیر این صورت لحظه لحظه ی با هم بودن صبا و تکاور قابل بازگو کردن به صورت ماجرایی فوق العاده خواهد شد و البته به صورت طوماری پایان ناپذیر... که اونموقع قیافه ی همتون به این صورت در خواهد آمد و همش هم با خودتون میگفتین خب بابا حالا که چی؟ برین سر اصل مطلب:دی




مخفی نوشت: جالبه بدونین صبا تمام مدتی که رانندگی میکرد اینجوری بود  >>>

هرچی بهش میگفتم حرص نخور مگه گوش میکرد؟؟؟